Tuesday, August 29, 2006

ديوانه توام به شب و روز مبتلا

در اين حصار بسته غم مانده ام چرا ؟ آخر جدا شدم ز دل ودلبرم خدا
من ماندم و هزار حسرت بر دل كه گوييا ديگر روا نگشت بهر گونيي دعا
اين سينه سوخت در تب و تاب هواي عشق اتش نبود و داغترست از شرارها
ديوانه تو ام شب و روزم خيال تست عاقل كند وصال تو ديوانه تو را
سيمين بر و عسل لب و شيرين بيان من ديشب بوعده گفت عسل ميدهد مرا
هرگز نميكنم عوض اين شيرين خيال را كاغوش ميگشايد و گويد بيا بيا
من را ببر بگير وبده جان خويش را كاب حيات از دو لبم ميدهم تو را
گر جان دهي و ستاني وصال من از مردنت هراس نباشد عليرضا

تير 79

No comments: