بنام خداي عاشقان
در سكوت خويشتن گمگشته ام
مي گشايم لب كه آوازي دهم
مرغ دل را با تمام خستگي
در هواي دوست پروازي دهم
مي گشايم لب ولي آوا كجاست؟
پس چرا از من صدايي بر نخواست؟اين همه خاموشي و خلوت چرا ؟
دردرون من كه غوغايي بپاست ؟
من كه مشتاقم بگويم حرف دل من كه يك دنياي حرفم ناتمام
از چه ميترسم چرا گشتم خموش؟ از چه ميميرد به لبهايم كلام؟
آه پرپر شد گل حرفم فسرد بر زبانم حرفهايم مرد مرد
واي طوفان هراس و بيم دل شادي و شادابيم را برد برد
چشم در راهم مرا ميزد صدا ! آه ميگويد به من اينك بيا
اي زبان اي لب مرا ياري كنيد! تا بگويم مانده ام دربين راه
م الف /شهريور 80
No comments:
Post a Comment