Thursday, September 21, 2006

دايم ستيزه با دل افگار ميكني با لشكر شكسته چه پيكار ميكني ؟

بنام خدايي كه تو را چنين آفريد !؟
هر چه بادا باد من دل را نثارت ميكنم
نيمه جاني هست آن را هم نثارت ميكنم
چشمهايم را بخون دل بشويم بعد ازآن
هر كجا باشي تو فرش رهگذارت ميكنم
گر غزال چابكي يا كفتري بر بام عرش
ميكشم تيري زابرويت شكارت ميكنم
گوش بر امر تو دارم اي امير عشق من
هر چه فرمايي تو صاحب اختيارت ميكنم
اي فدايت لحظه هاي عمر من در ذوق وصل
عمر را با شوق صرف انتظارت ميكنم
گر خزان اندوهي بر جان پاكت بگذرد
با نسيم عشق سوزان من بهارت ميكنم
هيچ در چنته ندارمجز همين جان حقير
لحظه ديدار آن را هم نثارت ميكنم
ميزنم همچون زليخا ساز رسوايي خويش
يوسف ثاني دور روزگارت ميكنم
گر بگرداني زمن آن روي بدر ماه را
آنقدر گردم بدورت تا هلالت ميكنم
الف-م /اسفند 1379

No comments: